سی و چهارمین بــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــار
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بهار۳۴ و آدرس bahar34.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

چند روزی بیش نیست که با او هم کلام شده ام.صحبت هایی پیش آمد تا رسید به آنجا که گاهی دلتنگ روزهای دفاع مقدس می شود.حرف هایی که رد وبدل شد حاکی از غم وهجر یاران سفر کرده و جاماندن بود.ولی یک مرتبه مثل همان سال های نبرد،باز هم خاطره ای تلخ و شیرین صحبت های دو جا مانده را به یک مدار بسیجی کشاند.آخه بسیجی ها آخرین کلام دوستانشان،تکه ای زیبا بود از شیرین کاری هاشان ویا اتفاقاتی که منجر به زدن یک حرف تاریخی می شد...
می گفت:منطقه سلیمانیه عراق،سر یک قله بودیم.بعد از یک عملیات با یکی از دوستان که تقریبا میشه گفت تنها کسانی که تو اون منطقه تو دید دشمن بودن ما دو تا بودیم و هر چی گلوله بود روانه سمت ما بود.یک خمپاره خورد چند سانتی متری سر من که حداقل برای کسی که جنگ رفته این که اتفاقی نیفته،قابل قبول نیست.
فاصله کمتر از یک متر بود.رفیقم حسابی گیج بود.حال خودشو نمی فهمید.مرتب دستمو بهش می زدم و می گفتم:حالت خوبه؟
یه دفعه گفت:اِ اِ ما زنده ایم؟من فکر کردم شهید شدیمو تو بهشتیم؟!
جدی می گفت.بهش گفتم مرد حسابی صورتامون شده مثل ذغال.اون وقت بهشتیا
 این جوری ان؟
کلی خندیدیم.تا مدت ها برابچه ها تعریف می کردیم و می خندیدیم.آره رو سیاه شدیم و بهشت نرفتیم! گاهی دلم تنگ میشه برا اون روزا و اون جاها و مثل ابر جرقه می زنم.
یک مرتبه همه اون روزها می آد جلو چشمم و اشکم جاری میشه.
جماعت یک دنیا حرفه بین دیدن و شنیدن.
[ سه شنبه 8 / 11 / 1391برچسب:جنگ مردان بی ادعا, ] [ 23:30 ] [ ]

 

ف ، منصوری به نقل از علی اکبر منصوری / اصفهان
تازه به مریوان اعزام شده بودیم. خوشبختانه با چند تن از دوستانم به این منطقه آمدیم. از طرف جهاد اعزام شده بودیم و وظیفه ما درست کردن خاکریز بود.
جایی که ما ساکن شدیم تا پشت خاکریز عراقی ها حدود دو کیلومتر فاصله بود. به همین علت فرمانده دستور داده بود بین خاکریز خودمان وخاکریز عراقی ها،یک خاکریز دیگری درست کنیم تا به عراقی ها نزدیک تر شویم.
بسیجی های سنگرهای دور وبر،وقتی فهمیدند ما تازه کار هستیم وتازه به این جا اعزام شده ایم،می خواستند سر به سرمان بگذارند.یک روز که پشت خاکریزها نشسته بودیم واستراحت می کردیم،دیدیم یکی از بسیجی ها با یک قابلمه تمیز و درخشان به طرف ما می آید.وقتی کنارمان رسید نشست.به او گفتیم این قابلمه برای چیست؟او هم بدون جواب قابلمه را روی خاکریز انداخت.هنوز چند ثانیه نگذشته بود که عراقی ها شروع کردند به تیر اندازی.آنقدر خمپاره و...زدند که بوی باروت خفه مان می کرد.حدود نیم ساعت عراقی ها به این قابلمه تیر اندازی می کردند و ما پشت خاکریز خوابیده بودیم وبد وبیراه می گفتیم.بعد از این که تیر اندازی قطع شد آنقدر ترسیده بودیم که زبانمان بند آمده بود.فرمانده از سنگر بیرون آمد. وقتی ماجرا را فهمید،او را حسابی توبیخ کرد،ولی او هرگز با این توبیخ ها تنبیه نشده بود و دوباره به کارهایش ادامه می داد.
[ سه شنبه 8 / 11 / 1391برچسب:خاکریز جنگ دفاع مقدس, ] [ 23:22 ] [ ]

 

داشتم دنبا یه مطلب راجب شهدا میگشتم یه چیزه خیلی خاص ولی پیدا نکردم که یک دفعه به یاد شهدای هسته ای خودمون افتادم .

 

با خودم گفتم یه بیوگرافی مختصری ازشون در وب قرار بدم حتی تایپ هم کردم اما گفتم بزار یه جوریی این مطلب رو عنوان کنم که هم جالب باشه و هم غیرت ایرانی شماها رو به جوش بیاره...

 

 

و خوب طبعیتا دوبــــــــــــــــــــــاره سوال های من یعنی کیمیا شروع میشه این آرزو و مریم که خیلی ساکتن من همش حرف میزنم

 

 

با خودم فکر میکردم که این .... [غربیها یا امریکا واسرائیل ] چقدر جاهل هستند که فکر میکنند اگه دست به سلاح برده و دانشمندای مارو به شهادت برسونن ما ساکت میشم و دست از فعالیتای خودمون برمیداریم

 

 

ولی خوب میدونین حقم دارن این طوری فکر کنن نمیدونن که این ملت با این که ظاهرشون با سالهای جنگ و انقلاب خیلی فرق کرده ولی توی دلشون تک تکشون آرزوی شهـــــــــــادتــــــــــــــ دارن و تــــــــــــا پـــــای جـــــــــون از خاکـــــــــــشون دفــــــــــــــــــاع میکنن

 

 

و تا جایی که بتونن هــــــــــــــمـــــه ی تــــــلاششــــون رو میکنن وبه فنــــــــــاوری و علــــم جدید دســـــــــــــــت پیــــــــــــدا میکنن.

 

                                                                        

[ سه شنبه 8 / 11 / 1391برچسب:, ] [ 23:17 ] [ کیمیا ]

        غروب شلمچه انسان را به دنياي ديگر مي برد

 

 
 
 
 
اينجا شلمچه است ، سرزمين ملائک ، سرزميني که بايد در آن آهسته قدم برداري زيرا قدمگاه انسان هاي آسماني ست ، شايد معجزه اين خاک است که تو آرام ، کند و ناخود آگاه به زمين خيره مي شوي گاهي نيز پاي خود را برهنه ميکني و به دنبال ردپايي به عرش رفته مي گردي.

غروب شلمچه انسان را به دنياي ديگر مي برد ، زمينش خاکي و محزون است و آسمان بغض آلود و پر ستاره ... شلمچه داغ لاله هايي را بر دل دارد که کوکب هاي آسمان نيز به آنها حسرت مي ورزند در اينجا چشم ها از خود اختياري ندارند و آه ، دل را با سوز و اشک تسکين مي دهد. نمي دانم چرا همه ، صورت ها را باجفيه و چادر پوشانده اند و مي گريند از که شرم دارند ؟ از اين زمين ! آسمان! شايد از چشم هاي ديگران ، زمين شلمچه اگر باتلاقي است ولي بهترين محل براي فروبردن تمام آن چيزي است که مانع ملاقات تو با خدا مي شود، شلمچه ميعادگاه عاشقان است غروبش انسان را به دنياي ديگر فرو مي برد.

خود را به موج جمعيت مي سپارم رهسپار دريادلاني مي شوم که اگر چه ساکتند اما تلنگر يک سوال مي تواند قتح باقي براي گفتن حرف هاي دل پاک باشد.


 
[ سه شنبه 8 / 11 / 1391برچسب:, ] [ 16:34 ] [ کیمیا ]

  سلام..

این وبلاگ رو به مناسبت سی و چهارمین سالگرد انقلاب اسلامی زدیم و قصدمون اشنا کردن خیلیها با این انقلاب بود

منظورم چیزایی نیست که هم شما بلدید هم من!!!

نه من از یه چیزایی حرف میزنم که هنوز ما این نسل جوان خودخواه درکش نکرده  از عشق میگم از ایثار از وطن پرستی

آره قبول دارم کلمات تکراری هستن ولی کسی میتونه معنی دقیقش رو به من بگه؟؟؟

خوب پس در همین پست از همه دعوت میکنم که بیان و دیدگاه برای من بنویسن :

1_حاضری جونت را برای چه چیزی بدی؟

2_عشق یعنی چی؟

 

                                  از همه خیلی ممنون میشمتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

[ سه شنبه 8 / 11 / 1391برچسب:, ] [ 14:59 ] [ کیمیا ]

 روزی مردی خواب عجیبی دید. 

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای انها نگاه میکند.هنگام ورود دسته ای از فرشتگان را دید که سخت مشغول کاراند وتندتند نامه هایی که توسط  پیکا از زمین میرسند باز میکنند و داخل جعبه میگذارند.                                                                                                 مرد از فرشته پرسید شما چکار میکنید؟                                                                       فرشته درحالی که داشت نامه ای را باز میکرد گفت:این جا بخش دریافت است و ما دعاها ودرخواست های مردم از خداوند را تحویل میگیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذرند وانها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند.                                                                          مرد پرسید:شماها چکار میکنید؟                                                                               یکی از فرشتگان باعجله گفت: این جا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین میفرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.مرد با تعجب پرسید:شما چرا بیکارید!؟                                                                                                            فرشته جواب داد:اینجا بخش تصدیق جواب است مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جوابی بفرستند ولی فقط عده ای بسیار کمی جواب میدهند!                                                     مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟                                                                                 فرشته جواب دادا: بسیار ساده فقط کافی است بگویند :  خدایا شکر

[ سه شنبه 8 / 11 / 1391برچسب:, ] [ 14:30 ] [ کیمیا ]

عشق یعنی استخوان ویک پلاک

سالهای سال تنها زیر خاک

 

[ دو شنبه 7 / 11 / 1391برچسب:, ] [ 23:35 ] [ ]

 

آقاجان باخنده ای که ترجمه ای از گریه بود گفت:همین مان مانده بود که تو بروی جبهه،مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دودستی توی سرش می زندوجنگ تمام می شود.
کم نیاوردم وگفتم من باید بروم همین.
آقاجان ترش کرد وگفت:رو حرف من حرف نیار.بچه هم بچه های قدیم.می بینی حاج خانم؟
مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن وآبغوره گیری بود،یک فین جانانه در دستمال کاغذی کرد و باصدای دو رگه گفت:رفته اسم نوشته وقراره یک هفته دیگه اعزام بشود.
آقاجان گفت:ببین پسرم،توبعد از هفت-هشت تا بچه مرده برای ما زنده ماندی،حالا می خواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی.فکر من ومادر پیرت را نمیکنی؟
چشمانش خیس شد.دلم لرزید.همیشه آقاجان با این حرفش پنچرم می کرد.اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.
-من می روم شانزده ساله هستم واجازه هم نمی خوام.امام گفته پس من هم می روم.
آقاجان کفری شد وفریاد زد:باشد.ببینم توپیروز می شوی یا من!
قرار بود روز بعدیک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقیق کند.شهرمان کوچک بود وهمه از جیک وپیک هم خبر داشتند.نمی دانم این تحقیق وسؤال وجواب،دیگر چی بودکه آتش اش دامن مارا گرفت.باهزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم.بعد نوبت جوابگویی به سؤالات شرعی وسیاسی شد.ازنماز وحشت تا انواع وضو وغسل وشکیات پرسیدند ومن بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را دادم.حالا مانده بود بیایند تو محل پرس وجو کنندکه آدم درست وحسابی هستم یانه.از یکی از بچه ها که آنجا خدمت می کردشنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند،حتی طرف راهم شناسایی کردم.
صبح اول وقت ازدم درستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم.پیش بینی همه چیز را کرده بودم.یک کلاه کشی سرم کردم وعینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم.اسم تحقیق کننده کریم بود.کریم اول بسم الله وارد مغازه مش تقی ماست بند شد.پشت سرش وارد ماست بندی شدم.کریم از مش تقی پرسید:حاج آقا شما حسین ایران نژاد را می شناسید؟
مش تقی خیلی خوب مرا می شناخت.همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هایش را جفت کرده بودم.می دانستم که قبولم داردوهمیشه برایم دعای خیر می کرد.
مش تقی اول لب گزید،بعد با صورت سرخ شده گفت:ای دل غافل!باز کفتر بازی کرده؟
نفس ام بندآمد.کم مانده بود غش کنم.کریم با تعجب پرسید:مگر کفتر بازه؟
مش تقی سر تکان داد وگفت:ای برادر!اهل محل از دستش ذله شده اند.همیشه رو پشت بام کفتر بازی می کند.نمی دانید پدر ومادرش را چقدر اذیت می کند.
کریم تند تند روی برگه اش چیزهایی نوشت.بعد خداحافظی کرد ورفت.عینکم را برداشتم وصاف تو چشمان مش تقی نگاه کردم.بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید.سرخ شد و من من کنان گفت:حلالم کن پسر جان!دیشب پدرت التماسم کرد برای این که جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم.حلالم کن!
از مغازه بیرون دویدم.وای که تو کوچه مان چه خبر بود.هرچی لات ولوت و...بود،دور کریم حلقه زده و داشتند پرت وپلا می گفتندوکریم تند تند می نوشت.
-آقا نمی دانید چه جانوریه،سه بار به من چاقو زده!
-آقا دو تا کفتر خوشگل مرا گرفته وپس نمی ده.
-به من دویست تومان بدهکاره و پررو،پررو می گوید که نمی خواهد طلبم را بدهد.
-روزی دو پاکت سیگار می کشد.
خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت:همه اش مزاحم دختر من می شود حیا هم نداره.
مانده بودم معطل.خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم.نگاهم به آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروز مندانه لبخند می زد.داشتم دیوانه می شدم.کریم خداحافظی کرد ورفت.جماعت آس وپاس و چاخان گو،هر کدام از آقاچان پولی گرفتند و پی کارشان رفتند.مادرم داشت از خدیجه خان متشکر می کرد.داغ کردم.عینک دودی را برداشتم وشروع کردم به هوار کشیدن:
-آهای ملت به دادم برسید!این دو نفر وقتی بچه بودم،مرا دزدیدند وایجا آوردند. اینها پدر ومادر واقعی من نیستند.من یک بچه یتیم بی کس و کار هستم.کمکم کنید.هر شب کتکم می زنند وبه من غذا نمی دهند.همیشه تو زیرزمین زندانی ام می کنند و شکنجه ام می کنند.
شروع کردم به الکی گریه کردن.رنگ به صورت پدر ومادرم نمانده بود.همسایه ها با تعجب وحیرت پچ پچ می کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می کردند.آقاجان گفت: این پرت وپلاها چیه؟ما کی تورا دزدیدیم؟کی تورو کتک زدیم؟
گریه کنان گفتم:مگر من کفتر باز وسیگاری وچاقو کشم که آبروم را بردید؟من شما را حلال نمی کنم.همین امروز از خانه تان می روم تاپدر ومادر واقعی ام را پیدا کنم.اصلا همین الآن می روم کلانتری از دستتان شکایت می کنم تا داد مرا از شما بگیرند.ای همسایه ها،شما شاهد حرف هایم باشید.مادرم گریه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقاجان دنبالم می دوید وصدایم می کرد.پشت سرم را نگاه نکردم.تا شب تو کوچه ها گشتم.خیلی گریه کردم.دلم بدجور شکسته بود.آخر شب رفتم خانه تا خرت وپرت هایم را جمع کنم که آقاجان دستم را گرفت.چه اشکی می ریخت.صورتم رابوسید وگفت:حسین جان،قهر نکن! خودم فردا اول سحر می آیم آنجا ورضایت می دهم.فقط تورا به خدا از ما قهر نکن!
روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه.با هم پیش کریم رفتیم و آقاجان به او گفت که همه آن حرف ها دروغ واصل ماجرا چه بوده.
ومن یک هفته بعد رفتم جبهه.
[ دو شنبه 7 / 11 / 1391برچسب:داستان کوتاه داستان جالب, ] [ 23:17 ] [ ]

 

به دنبال این بودیم تا خاطره ای از دفاع مقدس نقل کنیم که آموزنده باشدوکمتر شبیه آن راشنیده باشیم تا اینکه یکی از رزمندگان خازره ای برایمان نقل کرد که بسیار عجیب وباور نکردنی به نظر می رسید بنابراین تصمیم گرفتیم آن را در وبلاگ درج کنیم
واما آن خاطره:
 

 
 
ما چندنفر بودیم که قرار شدبرای ماموریتی اعزام شویم که بسیار خطرناک بود ومجبور بودیم تا میان مواضع دشمن نفوذ کنیم برای این ماموریت چند تن از رزمندگان انتخاب شدند وپس از توجیه صبح زود به منطقه اعزام شدیم. مرحله اول ماموریت که شامل نفوذ به مواضع دشمن بود با موفقیت انجام شد وپس از چند ساعت وارد عمق منطقه شدیم. اما موفقیت اولیه با حادثه ای غیرمنتظره همراه شدهنوز ساعاتی از ورودما نگذشته بود که دشمن متوجه حضورمان در منطقه شدوسربازهای عراقی از هرطرف هجوم آوردند.جنگ وگریز آغاز شدودر این جریان چند تن از اعضای گروه به شهادت رسیدند وسرانجام در محاصره قرار گرفتیم مقاومت آنقدر ادامه یافت تا اینکه کم کم مهماتمان ته کشیدو چند نفر دیگر از اعضای گروه به شهادت رسیدند ومن ماندم ویکی دیگر از برادران بسیجی.

خلاصه تا تیر آخر جنگیدیم و لحظاتی بعد بعثیها از دو سو به طرف ما حرکت کردند تنها راه چاره را در فرار کردن دیدیم در حین فرار بودیم وباتمام توان می دویدیم تا شاید بتوانیم از دست آنها خلاص شویم که ناگهان آن برادر ایستاد وفریاد زد یا صاحب الزمان (عج) یا صاحب الزمان (عج) وبه طرفی خیره شد ودر حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود فریاد زد:امام زمان (عج)،امام زمان(عج) آنجاست دارد می آید ولی من هرچه نگاه می کردم چیزی نمی دیدم وهر چه اصرار می کردم حرکت نمی کرد و دشمن به سرعت نزدیک می شدتا اینکه ناگهان گلوله ای خمپاره ای در کنار او به زمین نشست و در یک لحظه بدنش قطعه قطعه شد وبه اطراف پاشید ما حادثه ای عجیب تر مرا به خود جلب کرد،بدون آنکه دلیلش را بدانم عراقیها فرار می کردند وبه زمین می افتادند،بدون آنکه صدای گلوله ای بیاید.حیران مانده بودم،اشک در چشمانم حلقه زده بود،بغض گلویم را گرفته بود،پاهایم سست شده بود ویارای حرکت نداشتم آنها یکی پس از دیگری می افتادند ونعره می کشیدند ومن مانده بودم وحیرانی،همه کشته شدند.به طرف آنها که رفتم همه آنها از پشت ضربت خورده بودندوجای زخمی بر پشت آنها بود همچون زخم شمشیر!!!
[ یک شنبه 6 / 11 / 1391برچسب:, ] [ 22:8 ] [ ]

 

منزلی که در دزفول در آن زندگی می کردیم طبقه بالای یکی از برادران دزفولی بود. این طبقه مرغدانی بود!واقعا مرغدانی بود.
یک مرغ هم گوشه اتاق تخم کرده وروی تخم هایش خوابیده بود!کف آنجا راباچاقو تراشیدم وتمیز کردم وبعد با شلنگ آب گرفتم وشستم. ملحفه ای در آنجا بود که آن را با سوزن ته گرد به دیوار زدم.کمی پول داشتم که با آن دو تا کاسه وبشقاب واستکان ویک قوری خریدم وآوردم. رختخواب هم نداشتیم.یک پتو توی ماشین بود.آن را آوردم وبه جای رختخواب پهن کردیم.همه اسباب واثاثیه مان همین بود.
تا اینکه من مریض شدم وسینه ام درد گرفت.آن وقت حاجی رفت ویک بخاری گرفت وآورد.بعد هم چندتا ظرف نسوز خریدیم.همان روزها ایشان از اهواز می آمدند،یک کیلو شیرینی هم خریده بودندتا به خانه بیاورند.در راه ماشین جوش آورده بود.چندتا از بچه های محلی کمکشان کرده بودند تا ماشین را دوباره راه بیندازند.ایشان هم شیرینی هارا بینشان تقسیم کرده بودند ودست خالی آمدند.
دوران خیلی سختی بود!مدت یکماه آنجا بودیم تا اینکه من به اصفهان برگشتم وتلفنی با هم ارتباط داشتیم. مدتی هم در اندیمشک در خانه های سازمانی بیمارستان شهید کلانتری بودیم. آن خانه پر از عقرب بود.مصطفی دو ساله بودومهدی یک ماهه.آن روزها حدود25تا عقرب در آنجا کشتیم!
به نقل از همسر شهید همت
[ یک شنبه 6 / 11 / 1391برچسب:شهید همت, ] [ 22:3 ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

سلام به همه اونایی که تشریف میارن به این وبلاگ من و آرزو و مریم این وبلاگ رو زدیم چون کلی سوال داشتیم و جوابش رو هم میدونیم یعنی شما هم میدونین ولی درکش نکردیم اینجا از شما جواب سوالامون میخواییم یعنی سوال همه جوانان ونوجوانان ایرانی..... بــــــــــــــــــــــــــــــــآاین کـــــــــــــــــــه مـِـــــــــــــدونم زیــــــــــــــاد حــــرف زدم ولـــــــــی قابــــــــــل ذکـــــــــــره کــــــــــــــه: ما در این وبلاگ راجب تمام چیزهای مرتبط به وطنمون میحرفیــــــــــــــــــــــــــم.... خب از خودتون پذیرایی کنید چیزه قابل داری نیست چندتا مطلب و پست دیگه وبا چندتا نظر خوشگل از ما تشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــکر کنـــــــــــــــــِید ممـــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 25592
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


his script got from www.Avazak.ir-Design By: Avazak.ir --> دریافت کد خداحافظی

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

کد تغییر شکل موس