غروب شلمچه انسان را به دنياي ديگر مي برد ، زمينش خاکي و محزون است و آسمان بغض آلود و پر ستاره ... شلمچه داغ لاله هايي را بر دل دارد که کوکب هاي آسمان نيز به آنها حسرت مي ورزند در اينجا چشم ها از خود اختياري ندارند و آه ، دل را با سوز و اشک تسکين مي دهد. نمي دانم چرا همه ، صورت ها را باجفيه و چادر پوشانده اند و مي گريند از که شرم دارند ؟ از اين زمين ! آسمان! شايد از چشم هاي ديگران ، زمين شلمچه اگر باتلاقي است ولي بهترين محل براي فروبردن تمام آن چيزي است که مانع ملاقات تو با خدا مي شود، شلمچه ميعادگاه عاشقان است غروبش انسان را به دنياي ديگر فرو مي برد.
خود را به موج جمعيت مي سپارم رهسپار دريادلاني مي شوم که اگر چه ساکتند اما تلنگر يک سوال مي تواند قتح باقي براي گفتن حرف هاي دل پاک باشد.