سی و چهارمین بــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــار | ||
|
چند روزی بیش نیست که با او هم کلام شده ام.صحبت هایی پیش آمد تا رسید به آنجا که گاهی دلتنگ روزهای دفاع مقدس می شود.حرف هایی که رد وبدل شد حاکی از غم وهجر یاران سفر کرده و جاماندن بود.ولی یک مرتبه مثل همان سال های نبرد،باز هم خاطره ای تلخ و شیرین صحبت های دو جا مانده را به یک مدار بسیجی کشاند.آخه بسیجی ها آخرین کلام دوستانشان،تکه ای زیبا بود از شیرین کاری هاشان ویا اتفاقاتی که منجر به زدن یک حرف تاریخی می شد...
می گفت:منطقه سلیمانیه عراق،سر یک قله بودیم.بعد از یک عملیات با یکی از دوستان که تقریبا میشه گفت تنها کسانی که تو اون منطقه تو دید دشمن بودن ما دو تا بودیم و هر چی گلوله بود روانه سمت ما بود.یک خمپاره خورد چند سانتی متری سر من که حداقل برای کسی که جنگ رفته این که اتفاقی نیفته،قابل قبول نیست.
فاصله کمتر از یک متر بود.رفیقم حسابی گیج بود.حال خودشو نمی فهمید.مرتب دستمو بهش می زدم و می گفتم:حالت خوبه؟
یه دفعه گفت:اِ اِ ما زنده ایم؟من فکر کردم شهید شدیمو تو بهشتیم؟!
جدی می گفت.بهش گفتم مرد حسابی صورتامون شده مثل ذغال.اون وقت بهشتیا
این جوری ان؟
کلی خندیدیم.تا مدت ها برابچه ها تعریف می کردیم و می خندیدیم.آره رو سیاه شدیم و بهشت نرفتیم! گاهی دلم تنگ میشه برا اون روزا و اون جاها و مثل ابر جرقه می زنم.
یک مرتبه همه اون روزها می آد جلو چشمم و اشکم جاری میشه.
جماعت یک دنیا حرفه بین دیدن و شنیدن. نظرات شما عزیزان: [ سه شنبه 8 / 11 / 1391برچسب:جنگ مردان بی ادعا, ] [ 23:30 ] [ ]
|
|